نفیسی

روزنوشته های احمد نفیسی

نفیسی

روزنوشته های احمد نفیسی

این چه حکایتی بود؟

سرهابریده برنیزه بود. مسخ شده هادرلباسهایی سیاه باگردنبندهایی ازسنگهایی سرخ برکرسی نشسته ،شمع هاروشن ومی سوختند. آ ب ازتنورهای خانه ها فوران بود کسی آیهٌ الکرسی می خواند. نوارهای سبزبردرخت چناردخیل بسته شده بود.عورتهامکشوف وقهقهه مستانه درراهروهاپیچید.چشمهاخیس ازاشک ،زنان سربرهنه کرده بودندومردهادرکنارحوض ایستاده بودند.ندایی آمدترسناک ومهیب ، نوجوانی کلمه استرجاء برزبان راند. پیرمردی گفت این قیامت است ؟ درفضابرقی درخشیدن گرفت گفته شداین درکتاب مسطوربود.چه کسی گفت ؟

طشتی پرازآ تش برسرهابود،گوی ایمان ازدستها لغزید،انالله واناالیه راجعون . خون بهای کشته هابرپیشخوان نهاده شده بود،هرکس سهم خود به عدالت بردارد. ندائی شنیده شددیه ی خونها تمام ملک است ،سرهابرود. صدای گریه برقهقهه غالب شد . عزاء شد. ماتم شد. عاشوراء بود؟

عروسی بود؟ جشن بود؟ رژه بود؟ چه بود؟ مردی برتخت نشسته بود ونوری ازسروی به آسمان پیوسته بود !!! پرسید ؟ کجامی روی ؟ نرو درآنجاتاکنون  هیچ معصومی واردنشده است . اشکال بیشمارهندسی مکعب، دایره ، مثلث ، مربع ، لوزی و...حمله ور شدند. ازخواب که برخاستم خیس عرق بودم ، این چه حکایتی بود!!!؟..

نظرات 2 + ارسال نظر
جرون یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 11:17 ب.ظ


فوقالعادس استاد. عالیه

حسین سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 10:09 ب.ظ

خون بهای کشته هابرپیشخوان نهاده شده بود،هرکس سهم خود به عدالت بردارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد